بارانباران، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

باران کوچولوی خونه ی ما

این روزهای باران زیبای من...

دختر دوست داشتنی من این روزها خیلی خیلی خانوم شدی... جملات زیبایی میگی و به راحتی با بقیه ارتباط برقرار میکنی...دخترکم شکل های مختلف و رنگ ها رو میشناسی اعداد رو بلدی و مفهوم شمارش رو هم فهمیدی....از 24 فروردین هم در یک اقدام خودجوش با پمپرزت خداحافظی کردی و الان دیگه بدون خطا شدی...فقط سه روز اول یکم اونم دو سه بار در روز جیش کردی... باورم نمیشه که انقدر راحت پروژه پوشکت تموم شد قربونت برم.... جدیدا به پازل علاقمند شدی ولی در حد همون بار اول یا دوم که میبینی درست میچینی و دیگه از خودت بازی های جدید در میاری....دیگه اینکه این روزها خیلی هم به نقاشی علاقه داری و کتاب مورد علاقت که برای همه تعریفش میکنی اشلی هست که درباره دسشویی رفتنه....از کا...
19 ارديبهشت 1393

یه روز خووووب با دوستهای خوووب

بارانم دیروز، چهارشنبه 12 تیر با شما رفتیم خونه خاله آزاده مامان آوا جونی... خاله سمیه و طاها جونی هم بودند ...شما اولش خیلیییییی خانوم و مظلوم بودی عزیزم ولی نمیدونم چی شد که یهو تبدیل شدی به یه قلدر خانوم فسقلیییی و اسباب بازی ها رو از دست اوا جونی و طاها جونی میکشیدی الهی بگردم برای طاها که یدونه بدجور هم زدی رو سرش ...خودم الان هنوزم دارم با تعجب اینا رو برات مینویسم دخترکم میدونم اینا مربوط به سنت میشه عزیزم ولی واقعا ناراحتم از این موضوع و دنبال یه راه حل درستم ... دیگه اینکه باید بگم طبق گفته های روانشناس های عزیز شما یکم زود اینکارا رو شروع کردی چون حدود 18 ماهگی باید شروع بشه ولی فسقلی من 16 ماهته....ولی در کل به من خیلی خیلی خوش گذ...
13 تير 1392

مامان 1/2/92

عزیز دلم فرشته کوچولوی نازم دیروز با همدیگه رفته بودیم مطب خانوم دکتر گیلدا عمید که شما رو بدنیا اورده بود...با اینکه تو مطب خیلی منتظر شدیم( حدود 4 ساعت) ولی واقعا شما خیلی خانومی کردی...اصلا اذیت نکردی گلم یه عالمه با هم تاتی بازی کردیم وقتی خسته شدی بغلت کردم اروم قدم میزدم شما استراخت کنی و شما خیلی اروم میزدی پشتم مثل اونوقت هایی که بهت میگم مامان رو ماساژ بده که گفتی مـــــامـــــآن واییییییی قند تو دلم اب شد انقدر ذوق کردم که همه خستگیام در رفت....خلاصه خانم دکتر اومد و نوبت ما شد تا شما رو دیدن عاشقت شدن و گفتن که عکست رو براشون ببرم.... خیلی خوب بود بعدشم که بابایی اومد دنبالمون و شما تو صندلی ماشینت بیهوش شدی از خواب... خیلی دوست د...
2 ارديبهشت 1392

توپ بازی....

بارانم امشب وقتی بابایی از سر کار اومد خونه شما شروع کردی با جعبه دستمال کاغذی بازی کردن و بابایی هم اومد با شما بازی کردن و شوت کردن جعبه بعد من رفتم براتون توپت رو اوردم انقدر ذوق کردی و دنبال توپت میرفتی و قهقهه میزدی که نگو البته فسقلی همش چهاردست و پا میدوییدی دنبال توپ وقتی هم نوبت تو میشد همونجوری میخواستی با پات شوت کنی ....کلی این بازی سه نفره مزه داد ....عزیزکم این بازی یکی از شیرین ترین کارهایی بود که کردیم... دوستون دارم
29 فروردين 1392

سال 92

سلام عشق مامان ....دختر قشنگم امسال دومین عیدت رو پشت سر گذاشتی... هفته اول عید به عید دیدنی گذشت و هفته دوم رفتیم شمال ...کلیییییییییی دختر خانومی بودی و مثل همیشه اصلا اذیت نکردی نازنینم ...تو راه اکثرش رو خواب بودی و وقتی هم که بیدار میشدی میگفتیم کجا میریم باران؟ میگفتی دَیــــــــــــــا.... عشقم تو این مسافرت یاد گرفتی از پله ها خودت چهار دست و پا و بی وقفه بالا بری...اشتهات هم باز شده خدا رو شکر عزیزم.......از قدم زدن کنار ساحل هم کلی لذت میبردی جیگرم و همشم میخواستی که به موجها پات رو بزنی ... خیلی این مسافرت بهمون خوش گذشت....از وقتی هم که اومدیم خودت میتونی راه بری ولی عزیزدلم هنوز مطمئن نیستی برای همینم بعد از چند تا قدم دوباره چه...
28 فروردين 1392

جشن تولد دسته جمعی فرشته های اسفند 90

عزیز دل مامان امروز با نی نی های کلوپ اسفند 90 و مامانهای گلشون رفتیم خانه شادی تو اقدسیه برای شما فرشته های ناز یه جشن تولد دسته جمعی گرفتیم البته همه زحماتش رو خاله پگاه و خاله آزاده کشیده بودن....خیلی خوش گذشت یه عالمه نی نی خوشگل با هم بازی کردید و شما هم دیدید که بعضی از اون فرشته کوچولو ها راه میرن اولین قدمت رو برداشتی عزیز دلم... سرسره هم سوار شدی و کلی خوشت اومد...خیلیم دختر خوب و ساکتی بودی و مامان بهت افتخار میکنه عزیزم...اینم عکست بعد از حاضر شدن برای جشن و یه عکس دیگه با چند تا از دوستاته عزیزم ...
17 اسفند 1391

اولین سالگرد تولدت نزدیکه نازنینم

دخمل خوشگلم باران نازم داریم کم کم به اولین سالگرد تولدت میرسیم عزیز دلم .... نمیدونی چقدر هیجان دارم عشقم.....قراره برات یه جشن تولد با یه عالمه پووووه بگیریم....خیلی برنامه ها دارم برات عزیزترینم....راستی تولد شما 5 اسفنده ولی چون میشه شنبه ما برات جمعه شبِ تولدت رو جشن گرفتیم....آخ باران چقدر زود گذشت برام مامی جونم...برای خودت خانومی شدیییی....فهمیده و دانا با شیطنت های شیرین کودکی....دیگه از این به بعد بهت نوزاد نمیگن میشی نوپا قربون قدمات برم من .....باران دلم برای بوی نوزادیت تنگ شده ...امیدوارم یه روزی تو هم این حس قشنگ مادر شدن رو تجربه کنی ....البته به نی نی ایندت از الان بگمااااا حق نداره مثل مامانش عجول باشه.....چون فقط باران من ...
1 اسفند 1391

باران ده ماهه ی من

دخترک قشنگم ده ماهگیت رو خونه مامان جون و باباجونت جشن گرفتیم....عزیز دلم تو الان سه تا دندون پایین داری و سه تا دندون بالا .....عاشق گاز گازی کردناتم....این روزها خیلی ساکت شدی عزیزم ....تو تختت برای خودت بازی میکنی و خوابت میبره....فقط نمیدونم چرا یکم ترسو شدی نازنینم...البته نوشته بود که مربوط به این ماه هست و درست میشه گلم....دیگه داری سعی میکنی که خودت بایستی بدون اینکه دستت رو به جایی بگیری...دیگه اینکه دست دستی میکنی و وقتی میگم بزن قدش دست رو میزنی به دستم....خیلی خوردنی و خواستنی تر شدی عزیز دلم....به زودی عکسهاتم میذارم برات....
5 دی 1391