بارانباران، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

باران کوچولوی خونه ی ما

اولین سالگرد تولدت نزدیکه نازنینم

دخمل خوشگلم باران نازم داریم کم کم به اولین سالگرد تولدت میرسیم عزیز دلم .... نمیدونی چقدر هیجان دارم عشقم.....قراره برات یه جشن تولد با یه عالمه پووووه بگیریم....خیلی برنامه ها دارم برات عزیزترینم....راستی تولد شما 5 اسفنده ولی چون میشه شنبه ما برات جمعه شبِ تولدت رو جشن گرفتیم....آخ باران چقدر زود گذشت برام مامی جونم...برای خودت خانومی شدیییی....فهمیده و دانا با شیطنت های شیرین کودکی....دیگه از این به بعد بهت نوزاد نمیگن میشی نوپا قربون قدمات برم من .....باران دلم برای بوی نوزادیت تنگ شده ...امیدوارم یه روزی تو هم این حس قشنگ مادر شدن رو تجربه کنی ....البته به نی نی ایندت از الان بگمااااا حق نداره مثل مامانش عجول باشه.....چون فقط باران من ...
1 اسفند 1391

باران ده ماهه ی من

دخترک قشنگم ده ماهگیت رو خونه مامان جون و باباجونت جشن گرفتیم....عزیز دلم تو الان سه تا دندون پایین داری و سه تا دندون بالا .....عاشق گاز گازی کردناتم....این روزها خیلی ساکت شدی عزیزم ....تو تختت برای خودت بازی میکنی و خوابت میبره....فقط نمیدونم چرا یکم ترسو شدی نازنینم...البته نوشته بود که مربوط به این ماه هست و درست میشه گلم....دیگه داری سعی میکنی که خودت بایستی بدون اینکه دستت رو به جایی بگیری...دیگه اینکه دست دستی میکنی و وقتی میگم بزن قدش دست رو میزنی به دستم....خیلی خوردنی و خواستنی تر شدی عزیز دلم....به زودی عکسهاتم میذارم برات....
5 دی 1391

باران و عاشورا....

بارانم این اولین حضورت در عاشورا بود .... به لطف و نظر خدای بزرگ و امام حسین مهربون و برکت حضور تو دخترم امسال برای اولین بار نذری تو خونمون پخته شد و پخش شد ....ان شاء الله همیشه سلامت باشی...اینم لباس نذر حضرت علی اصغر (ع) که پوشیدی گلکم...     عزیز دلم روز عاشورا نهمین ماهگرد تو نازم بود.... ...
6 آذر 1391

باران 34 هفته ای من

بارانم امشب ساعت 8:16 تو 8 ماهه میشوی...34 هفته از اون 34 هفته ای که تو نازنینم تو دلم بودی میگذره ....عزیزم 8 ماهگیت مبارک....  عزیز دلم همین الااااان دیدم اولین دندونت جوونه زده...مبارکهههههه گل من     بعدا نوشت : بارانم دومین دندونت یه هفته بعد جوونه زد... گل دو دندونی من..... ...
6 آذر 1391

غذا خور شدنت مبارک....

23.07.91 باران رو بردیم دکتر سماعی برای چکاپ ماهیانه...دکتر خدا رو شکر ازش راضی بود....هم از وزن گیری و هم اینکه باران جونیم از دو روز قبل از چکاپش شروع کرد به نشستن...دیگه دخترم غذا خور شده ...از این به بعد میتونه تو سوپش برنج و عدس و ماش و ....بریزیم.. در ضمن همه نوع آبمیوه میتونه بنوشه...به جز مرکبات و کیوی ...و در ضمن موز و تخم مرغ و انواع پوره رو میتونه بخوره.....سرلاکش هم میتونه متنوع تر باشه....وروجک مامان تازگی ها بعد از گفتن مااااماااا شروع کرده به گفتن بابا...البته میگه بابابابا... .... دیگه اینکه دخترم تو 7 ماه و 18 روزگیش 8.150 کیلوگرم و 69 سانتی مترم قدش بود...خدا رو شکر که بارانم دیگه اومده بالای نمودار رشدش... با توجه به وزن...
25 مهر 1391

این روزهای باران کوچولو...

باران کوچولوی ما دیگه کم کم داره برای خودش خانومی میشه....این روزها دستگاه dvd خونه از دست این فسقلی در امان نیست...در ضمن با روروئکش خانومم همه جای خونه سرک میکشه...حالت 4 دست و پا هم میشه ولی هنوز اینطوری حرکت نمیکنه و فقط میپره!...دیگه اینکه سرلاک و سوپ رو با اشتها میخوره ولی علاقه ای به فرنی و حریره بادوم نداره...این روزها در کنار دخترم و همسری بهترین روزهای زندگیمه و خوشحالم که در کنارشونم...خدایا شکرت... اینم یه سری از عکسهای جدید بارانیم...   باران و السانا کوچولو... ...
22 مهر 1391