یه روز خووووب با دوستهای خوووب
بارانم دیروز، چهارشنبه 12 تیر با شما رفتیم خونه خاله آزاده مامان آوا جونی... خاله سمیه و طاها جونی هم بودند ...شما اولش خیلیییییی خانوم و مظلوم بودی عزیزم ولی نمیدونم چی شد که یهو تبدیل شدی به یه قلدر خانوم فسقلیییی و اسباب بازی ها رو از دست اوا جونی و طاها جونی میکشیدی الهی بگردم برای طاها که یدونه بدجور هم زدی رو سرش ...خودم الان هنوزم دارم با تعجب اینا رو برات مینویسم دخترکم میدونم اینا مربوط به سنت میشه عزیزم ولی واقعا ناراحتم از این موضوع و دنبال یه راه حل درستم ... دیگه اینکه باید بگم طبق گفته های روانشناس های عزیز شما یکم زود اینکارا رو شروع کردی چون حدود 18 ماهگی باید شروع بشه ولی فسقلی من 16 ماهته....ولی در کل به من خیلی خیلی خوش گذشت شما هم کلی بازی کردی و برگشتنی تو راه تو صندلیت خوابت برد عزیزکم... امیدوارم بازم بتونیم دور هم جمع بشیم...
همین جا دوباره از خاله آزاده عزیز و اوا مهربونم بابت مهمون نوازیشون تشکر میکنم
تو ادامه مطلب هم چندتا از عکساتون رو گذاشتم...
پ.ن: دخترکم راستی شما الان دیگه قشنگ راه میری سر فرصت میام و برات از این روزها و پیشرفت هات بیشتر مینویسم عزیزم